مهدیه خانومیمهدیه خانومی، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

!!! زنده باد کودکی

شیرین عسل مامان و بابا 3

1394/8/3 22:38
نویسنده : مامان فهیمه
426 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به غنچه نو شکفته مادر!

این روزا واسه سرگرم کردنت خیلی تلاش میکنم. چون علاوه بر اینکه تنهاییم و هیچ همبازی نداری دیگه بزرگ شدی و سرگرم کردنت سخت تر شده. الان دیگه بیشتر میفهمی و با یه دالی بازی ساده نمیشه حواستو پرت کرد. یا با یه تیکه نون یا میوه که دستت بدم و برم دنبال کارام. این روزا بابا که میخواد بره بیرون تا لباس میپوشه میفهمی و دنبالش میری و ازش جدا نمیشی. به هزار ترفند باید متوسل بشم تا بابا بره. بعدش که میبینی نیست یه کم گریه میکنی  اما زود ساکت میشی چون خیلی دختر گلی هستی. بعد ازظهر که بابا میاد قبلا با لحن کودکانت بهش میگفتی سلام و بابا کلی قربون صدقه ی سلامت میرفت. اما الان تا میاد لبخند میزنی و معلومه خوشحالی اما خودتو میزنی به اون راه و سریع  میگی نی نی کو؟؟ ینی تا بابا میاد اولین چیزی که میگی همینه.خنده بعدشم بابا رو مجبور میکنی که یا سوار کامیونت کنه راه ببردت یا تابت بده. بابا هم هرچقدم که خسته باشه نه نمیگه به دخترش.

بعضی وقتا کتاب داستان برات میخونم. تو هم بعضی کلمه هاشو یاد گرفتی. مثل حسنی که میگی حدنی. پشت جلد کتاب داستانت عکس یه توپ کوچولو رو پیدا کردی میاری به من نشون میدی میگی توپ. توی یه کارتون تلویزیون یکی گفت جیک جیک و تو هم تکرار کردی. نماز که میخونم میای روی مهر خم میشی یا برش میداری و میگی الله. یا وقتی اسپند دود میکنم برات و صلوات میفرستم تو هم یه چیزی میگی شبیه اللهم. اسمتو یاد گرفتی. عکستو که روی دیوار یا توی آینه نشونت میدم و میگم مهدیه توهم میگی مَمِمه.آرام کلا بیشتر کلمه هاتو با "م" و "د" میگی. البته حروف ل و گ رو هم میگی. توی عروسکات یه گاو داری وقتی بهت میگم گاو رو بده به مامان میری میاریش میگی گا. یا به گوش میگی گو. یا به گردنت اشاره میکنم میگم گردن بعد قلقلک میدم گردنتو. تو هم یاد گرفتی میگی گگن. هرچی رو که میدی دستم منم ازت تشکر میکنم و میگم ممنون. کلمه ممنون رو هم یاد گرفتی. یا اسم محمدحسین پسرخاله رو یه چیزی میگی بروزن محمدحسین تقریبا شبیهش.  دیگه اینکه جدیدا به حلقه بازی خیلی علاقه نشون میدی. حلقه هاتو میاری تا باهم بازی کنیم. اما هنوز نمیتونی منظم از بزرگ به کوچیک بچینی. اسم حلقه رو هم یاد گرفتی و میگی حلقه. کلمه بده رو هم از وقتی برگشتیم میگی. هرچی که میخوای میای دستتو دراز میکنی و خیلی غلیظ و مشدد میگی بدّه. روز به روز داری کلمه های بیشتری یاد میگیری. خیلی دوست دارم ازت فیلم بگیرم تا کلمه هایی که بلدی رو بگی اما اصلا نمیشینی که هرچی من میگم تکرار کنی.غمگین خودت هرموقع هرچی که دوست داری میگی و اگه من ازت بخوام دیگه نمیگی. روی فیلم و عکس و گوشی هم که از اول حساس بودی تا دستم ببینی می خوای بیای بگیری. انقد که تکون میخوری خیلی وقتا شاید ازت بیست تا عکس میگیرم تا یکی دو تاش خوب میشه.

جدیدا به کاغذ مچاله کردن خیلی علاقه نشون میدی. البته پاره کردن هم که جای خودش. بعضی وقتا خودکار و کاغذ که میدم دستت خط خطی کنی کاغذاشو مچاله میکنی و میریزی دور خونه. کیف پول بابا رو هم خیلی دوست داری باز کنی هرچی توشه بریزی بیرون. یه روز که توی آشپزخونه مشغول بودم دیدم صدات نمیاد اومدم دیدم هرچی پول توی کیف بابا بوده مچاله کردی ریختی زمین. بهت یاد دادم هروقت سیب زمینی پیازارو میریزی زمین میگم بزارشون سرجاش و تو هم باز همه رو دونه دونه میذاری سرجاشون. اگه بازیت تموم شده باشه که هیچی اگه نه باز برمیداری میریزی بیرون. بعضی وقتام از توی اتاق باید پیاز یا لنگه دمپایی پیدا کنیم.خنده

به بالا رفتن خیلی علاقه داری. از صندلی، مبل، دسته مبل، میز عسلی و هرچیزی که بتونی بالا میری. اسم صندلی رو یاد گرفتی میگی دَدَلی انقد که بهش علاقه داری. اما وقتی میری روش دیگه نمیتونی بیای پایین چون یه کم بلنده. این جوروقتا که یه جا گیر میکنی گریه نمیکنی اما صداتو بلند میکنی به نشانه کمک خواستن منم متوجه میشم و میام کمکت میکنم. تا حالا سه بار با صندلی از طرف پشتیش افتادی. اما طوریت نشده خدارو شکر. معمولا وقتی بالا میری زیر پات بالش میذارم که بعدش خودت بتونی بیای پایین. فقط روی دسته مبل که میری خیلی میترسم پات سر بخوره بیفتی.ترسو

به دکمه میگی مِمه. کشتی مارو با این مِمه. هرجا هرچیزی میبینی شبیه دکمه میگی مِمه. از پیچ کشوهای آشپزخونه بگیر تا چشمای عروسکات. یه بار یه تیکه هویج کوچیک دستت بود و روی شکم بابا نشسته بودی لباس بابا هم دکمه نداشت. هویجو گذاشتی رو لباس بابا و گفتی مِمه.قه قهه

دست به هرچی بزنم کار منو برعکس تکرار میکنی. روفرشی رو صاف میکنم میای جمع میکنی. لباسارو تا میکنم میای باز میکنی. اسباب بازیاتو میریزم تو جعبه میای جعبه رو خالی میکنی. در کشو رو میبندم باز میکنی. یه روز یه مهر دستت بود نفهمیدم چیکارش کردی هرچی هم گشتم پیداش نکردم. چندروز بعد توی کشوی آشپزخونه زیر دستمالا پیداش کردم.دلخور

دو هفته پیش که تازه برگشته بودیم خونمون بردیمت دریا که آب بازی کنی. اما ترسیدی و تا موج آروم میومد سمتت تو هم زود میومدی این طرف و میگفتی نه. اصلا پاتو به آب نزدی. چندروز پیش دوباره بردیمت خیلی شلوغ بود دریا و بچه ها بازی میکردن. اولش بازم نرفتی تو آب. یه کم راه رفتی و بچه هارو تماشا کردی. بعد که میخواستیم برگردیم دل به دریا زدی و نزدیک آب ایستادی موج آروم پاهاتو خیس کرد. بعد قدم قدم رفتی جلو و کلی آب بازی کردی. از اون موقع توی حموم هم که هستی آب بازی میکنی و خیلی خوشت میاد.محبت

الان که حدود شانزده ماهته 11 تا دندون سفید و کوچولو داری. که چهارتاش هنوز نصفه در اومده. برعکس خیلی از بچه ها که موقع دندون دراوردن اسهال میشن تو شکمت خیلی سفت کار میکنه وقت دندون و از وقتی برگشتیم خونمون همینطور بودی تا اینکه دندونای جدیدت بیرون زد. مبارکت باشه گلم. منم رفتم برات مسواک و خمیردندون گرفتم تا همیشه مراقب دندونای خوشگلت باشی که مرواریدای سفید و قشنگت سیاه و خراب نشن عزیزکم.بوس

حالا دیگه تقریبا وایمیستی که موهاتو ببندم یا سشوار بزنم وقتی از حموم میای. اما واسه پوشک کردن همچنان کلافه م میکنی و نمیخوابی که عوضت کنم یا اینکه تا بازت میکنم بلند میشی. از صدای سشوارو جاروبرقی و مخلوط کن دیگه نمیترسی. قبل از اینکه روشنشون کنم بهت آمادگی میدم و صداشونو از خودم در میارم. تو هم یاد گرفتی تا جاروبرقی رو میارم میگی وووووففففف.خنده قبلا هردوهفته یکبار خونه رو جارو میزدم اما از وقتی تو بزرگ شدی تقریبا هفته ای دوبار میزنم. وقت غذا یا چای خوردن من و بابا که میشه یک لحظه نمیشینی. طوری که از خوردنمون به معنای واقعی هیچی نمیفهمیم. ماه رمضون که کوچیکتر بودی از روی سفره میومدی این چیزو اون چیزو میخواستی برداری. من و بابا هم تا سفره پهن میشد کمر همت میبستیم. تو دورِ مارو دور میزدی که به قوری و بقیه چیزا دست بزنی ما هم هی از اینور به اونورمون جابه جاشون میکردیم. پارچه مخصوصتو پهن میکردم روش یه بشقاب از هر خوراکی یه کم میذاشتم. اما فقط واسه یه دقیقه ت بود. عاشق چپه کردن ظرف بودی. توی سفره افطارمون همیشه سبزیا پخش بود توی سفره همونجوری میخوردیمشون. خلاصه که سفره پهن کردن و غذا خوردن یه کار نفس گیر شده بود. خستهسفره که پهن میشد بابا مینشست از تو و سفره مواظبت میکرد منم غذا و بقیه چیزارو میاوردم. مشهد که رفتیم اونجا یاد گرفتی روی سفره نیای و حواست به دیگران پرت میشد و یادت از شلوغکاریات نمیومد. فکر کردم دیگه بزرگ شدی اما از وقتی برگشتیم دوباره همون آش و همون کاسه. جدیدا هم که همش میخوای همه چیو بریزی توی لیوان چای یا آبت. اعم از قند، نون، گردو، پوست گردو، برنج و...و بعد با قاشق همشون بزنی. گوشی و لبتاپ و خودکارو کتاب و کاغذ رو هم که باید دیگه حرفشو نزنیم. به قاشق و چنگال هم جدیدا دیگه اکتفا نمیکنی و میخوای مثلا واسه میوه خوردن چاقو دستت بگیری.

از ماشین نشستنت بگم که کشته مارو. ضبط ماشین قسمت فلش خورش یه درب کوچولو داشت اونو که کندی. هروقت هم که فلش باشه روماشین انقد بهش دست میزنی و می خوای برش داری همش قطع و وصل میشه و ما همیشه باید تراک 1 رو گوش کنیم. یا اینکه یکسره صدارو کم و زیاد میکنی. یا دکمه های فلاشر و چراغای مه شکن رو میزنی. یا کلید خونه رو از اون جلو برمیداری. یا اگه بابا نباشه تو ماشین میخوای بری صندلی راننده بشینی. یا کف پاهاتو فشار میدی روی داشبورد و همه رو خاکی میکنی. یا از بغل من میری پایین و میچسبی به جلو و بیرونو نگاه میکنی. البته زیاد چیزی نمیبینی چون قدت کوتاهه. آرامفقط اگه خسته باشی آروم میشینی و بعد کم کم خوابت میبره.

الان که ماه محرم هست و همه شبکه ها مداحی و سینه زنی پخش میکنن هرچی تلاش میکنم عادت رقص از سرت بیفته نمیشه. مداحی که پخش میشه من سینه میزنم که تو هم یاد بگیری. اما تو یه بار میزنی روی سینت و بعد باز دست میزنی و دستاتو بالا میگیری و دور میزنی و میرقصی و میخندی. ینی واسه تو همین قد که صدای ریتمیک بیاد کافیه. بلند میشی دیگه. روز تاسوعا و عاشورا که رفتیم خیابون هم داستان همین بود.

اینقد هر روز کارهای جدید میکنی و کلمات جدید میگی که خیلی هاشو یادم میره برات بنویسم. البته وقتشو هم ندارم. این روزا همه وقتم با تو میگذره. بعضی وقتا یاد وقتی میفتم که خدا هنوز تو رو به ما نداده بود. همه کارهایی که الان شاید برای انجام دادنش هفته ها منتظر میمونیم تا فرصت مناسب گیر بیاریم اون موقع در آن واحد انجام میدادیم. مثل همین پشت لبتاپ نشستن. از دست تو دیگه جرأت نمیکنم سمت لوازم آرایش هم برم. وقتی من بیدار باشم تو هم زیاد نمیخوابی و زود بیدار میشی. اما با همه اینها از بودنت و از داشتنت لذت میبرم. عاشق تمام لحظه هایی هستم که با تو و برای تو زندگی میکنم. از بازیهات و خنده هات لبریز عشق و سرور میشم. دوست دارم تمام این لحظه هارو با جون و دل تنفس کنم و به خاطر بسپارم. خدارو به خاطر داشتنت همیشه شکر میکنم عزیزترینم.محبتمحبتمحبت

 

اولین عکس سلفی که خودت از خودت گرفتی خنده

اولین بار که واسه آب بازی بردیمت دریا

عاشق این مدل راه رفتنتم. مثل این قلدرا دستاتو میگیری عقب سرتو میبری جلوخنده

دومین باری که واسه آب بازی بردیمت دریا. البته بیشتر فیلم گرفتم ازت. این یه دونه عکس هم اتفاقی شد:

 

کشف کیف پول بابا: (اون لنگه دمپایی رو هم از آشپزخونه پوشیدی آوردی اینجا)

در حال خوردن ماست:

اولین مسواک و خمیردندونت

بیشتر عکسایی که گرفتم ازت این بالاییخنده

اینم کار هرروزت که روزی چندبار مجبورم پیاز جمع کنم از آشپزخونه:

این آجراتو خیلی دوست داری. جدیدا از طرف کم عرضشون به حالت ایستاده روی زمین میچینی:

همش باید اون بالاها دنبالت بگردیم. اینجا بابا رفته بود لامپو عوض کنه یه لحظه رفتیم آشپزخونه و برگشتیم با این صحنه مواجه شدیم:

عاشورا _ چابهار

پسندها (2)

نظرات (4)

گیلدا
4 آبان 94 18:58
ای جونم وروجک شیرین زبون
مامان مهنا
7 آبان 94 1:36
فدای مهدیه گلی بااین شیرین زبونیاش
مامان فدیا
10 آبان 94 15:26
ای جونم دختر شیطون اخ جون من بالاخره یه بچه که انداره ادرین شیطون باشه رو پیدا کردم خدایی فکر میکردم ادرین تکه همه کارای این دخملی شبیه ادرین فقط ادرین توی سفره اصلا نمیره و میشیه کنار سفره کلی واسه خودش غذاهارو میریزه رو خوودش
مهدیه خانم
28 آبان 94 22:41
سلام چه دخمل نازی دارین شما هم اسم منم هس که ای جونم لپای نازتو بخورم مننننن کوشولو