مهدیه خانومیمهدیه خانومی، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

!!! زنده باد کودکی

سفر دوماهه و شکفتن تو!

1394/7/22 22:27
نویسنده : مامان فهیمه
594 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل خانوم من! فرزند دلنشینم!محبت

خیلی وقته وبلاگتو ننوشتم نمیدونم از کجا شروع کنم.

ماه رمضون تو خونه جدید بالاخره تموم شد و من و تو یک هفته بعد از ماه رمضون رفتیم مشهد. قرار شد دو سه هفته بمونیم و برگردیم اما سفرمون دو ماه و یک هفته طول کشید. چون شهریور عروسی داشتیم و مجبور بودیم بریم. پس ما از اول مرداد مشهد بودیم تا 18 شهریور که بابا اومد و تا هفتم مهر موندیم. البته از وقتی بابا اومد رفتیم بجنورد.

روزای اولی که رسیده بودیم مشهد به هییییچ وجهی از من جدا نمیشدی. چون همیشه تنها بودی همه برات غریبه بودن و فضا و آدما ناشناخته. سه روز تمام از رو پای من بلند نشدی. بدنت باید همش در تماس با من میبود. حتی دسشویی که میرفتم تا برمیگشتم خودتو میکشتی از گریه. خاله کالسکه محمدحسین رو اورده بود برات توی حیاط خونه مامان بزرگ با اون راه میبردمت تا اذیت نکنی بعضی وقتام یواشکی بدون اینکه بفهمی خاله ها میومدن راه میبردنت. اگه برمیگشتی میدید ی من نیستم گریه میکردی. خیلی سخت گذشت بهم خیلی خسته شدم اون سه روز تا جایی که پشیمون شده بودم از رفتنم. با خودم میگفتم اگه اخلاقت خوب نشه همین هفته برمیگردم. گریه  ولی خدارو شکر بعد از سه چهار روز کم کم با محیط و آدما آشنا شدی و قدم به قدم از من فاصله گرفتی و من بالاخره تونستم نفس بکشم. میرفتی قاطی بچه ها میشدی و بازی میکردی. سر به سر دایی علی میذاشتی. صبحا از خواب که بیدار میشدی میرفتی دایی علی رو بیدار میکردی یا توی جاش میخوابیدی یا انگشتتو تو چشش میکردی یا موهاشو میکشیدی میخندیدی. خندونک دایی هم پا میشد چندتا بوس آبدار ازت میگرفت و دوباره میخوابید. خوشش میومد صبحا میری بیدارش میکنی. انقد بوست کرده بودن لپات گل انداخته بود. خجالتمادربزرگ رو که نگو انقد بهش وابسته شدی که مثل جوجه هرجا میرفت دنبالش بودی. دیگه خیالم راحت بود که اگه دکتر میرفتم یا هرجا پیش مادربزرگ وامیستادی و بهونه گیری نمیکردی. مادربزرگ هم خیلی دوستت داشت میگفت مهدیه رو بذارین همینجا خودتون برین چابهار. بابابزرگ هم خیلی باهات شوخی میکرد. مثلا میومد یواشکی آروم دستتو لگد میکرد و بعد هم انگار فرار میکنه تو هم میخندیدی و دنبالش میکردی.  یا تو فرار میکردی بابابزرگ دنبالت میکرد و با لهجه نیشابوری همش میگفت امیوم امیوم. ینی اومدم اومدم. تو هم تکرار میکردی حرف بابابزرگ رو و اونم میخندید و میگفت چه بچه زرنگی شوخی رو متوجه میشه. با اینکه هنوز چهارده ماهت بود شوخی رو تشخیص میدادی و جوابش رو با خنده میدادی.آرام

بعضی وقتا مادربزرگ توی حیاط شیرآب حوض رو باز میکرد و میذاشت آب بازی کنی. منم هیچی نمیگفتم تا از لحظات ناب کودکیت لذت ببری. منم لذت میبردم وقتی تورو در حال بازی و خنده میدیدم که داری آب بازی میکنی. ولی بد عادت شده بودی تا به حوض میرسیدی مینشستی میخواستی آب بازی کنی. باید حواستو پرت یه چیز دیگه میکردم تا از خیرش بگذری. اون موقع تازه راه افتاده بودی. از روی شلنگ هم که میخواستی رد شی مینشستی بعد رد میشدی. بچه ها خیلی به این کارت میخندیدن. قه قهه یا پله رو که میخواستی بالا بری نشسته میرفتی ینی دستتو میذاشتی روی پله بعدی بعد میرفتی بالا ولی کم کم یاد گرفتی ایستاده دستتو از دیوار بگیری و پاتو بذاری بالا. خلاصه اینکه فعالیتهای حرکتیت خیلی سریع رشد کرد. بدو بدو یاد گرفتی و خیلی چیزای دیگه. من خوشحال بودم از این وضعیت چون اونجا دورت شلوغ بود و بیشتر و سریعتر چیزی یاد میگرفتی. بچه هارو دوست داشتی و باهاشون بازی میکردی اما اگه اهل زدن بودن زیاد دور و برشون نمیرفتی. کم کم یاد گرفتی که از خودت دفاع کنی. فاطمه بار اول دوم که هلت داد گریه کردی. دفعه بعد که اومد یه دونه اون هلت داد یه دونه تو هلش دادی و هردو گریه کردین. دفعه سوم تا اومد نشست کنارت یه دونه زدی و پاشدی فرار کردی. دفعه بعد  وارد خونه که شدن اول رفتی یه بوسش کردی که باهات خوب باشه. به قول معروف دست پیشو گرفتی. این مراحل تغییر رفتارت خیلی برام جالب بود در واقع خوشحال بودم که میتونی از خودت دفاع کنی و اینکه بعضی جاها سیاست به خرج بدی. این نشون میداد که پیشرفتت خوب بوده و مهمتر اینکه حرف زورو قبول نمیکنی.آرام

یه روز با خاله رفتیم آرایشگاه موهاتو کوتاه کردیم. این دومین باری بود که موهات کوتاه میشد. خندونک طی مدتی که خانم آرایشگر روی موهات کار میکرد توی بغلم نشسته بودی و با اسباب بازی سرگرمت میکردیم من و خاله و نرگس. با همه اینا خانم آرایشگر میگفت این تنها بچه ایه که من موهاشو کوتاه کردم و گریه نکرد و نترسید محبت یه روزم رفتیم با خاله برات عروسک بگیرم دوتا برداشته بودم نمیدونستم کدومو بگیرم گفتم بیارم پیش خودت ببینم به کدوم بیشتر ابراز علاقه میکنی. تا بیام نزدیکت از همون دور از تو کالسکه دستاتو به سمت یکی از عروسکای توی دستم باز کردی و بلند میگفتی نی نی ، نی نی. من هی اون یکی رو میاوردم جلو تو هم هی اونو کنار میزدی و این یکیو میخواستی بغل کنی. با خاله و صاحب مغازه انقد خندیدیم به این حرکتت.خنده خیلی جالب بود باورمون نمیشد حس انتخاب کردنت اینقد قوی باشه ینی اینقد برات فرق داشته باشن. تازگیا هم که رفته بودیم برات مسواک و خمیردندون بگیریم  نمیدونستم کدوم مسواکو برات بردارم. گرفتم جلوی خودت هی به این نگا کردی هی به اون و خودت یکیو انتخاب کردی. این  اعتماد به نفس و حس مستقل بودنتو دوس دارم. و اینکه میدونی چی میخوای.

توی این مدت دایره لغاتت هم خیلی گسترده شده. خونه مادربزرگ بعضی وقتا تو خونه راه میرفتی و میخندیدی و میگفتی أدیدم. ماهم میخندیدیم  فک میکردیم میگی  "دیدم". بعدنا فهمیدم که میگفتی "عزیزم". متفکر بعد که رفتیم بجنورد کلمه عزیز رو هم خیلی واضح میگفتی. چون زنعمو و زهراجون عروسش همش تورو عزیز صدا میکردن. علاوه بر کلمه هایی که قبلا میگفتی  یک دو سه چار یاد گرفتی. سلام. صندلی. بده. ای جان. دیدم و دیدی.  آینه. مو. ابرو. دماغ. دست. پا. ناخن. مادر. دکمه. ددر. جیش. عمه. عمو. دایی. توتو. داغ. أم أم (غذا). توپ. دختر. با ریتم بهت میگم دوتر دوتر(دختر دختر) و تو هم تکرار میکنی. البته همه اینارو با صدا و لحن کودکانه ت میگی که فک کنم فقط خودم متوجه میشم مثلا به دماغ میگی مماغ یا به ناخن میگی نانو یا به دکمه میگی مِمه یا به ابرو میگی ابو یا به صندلی میگی دَدَلی و.... ینی عاااشق صدای قشنگتم.  وقتی صدات میکنم میگم دخترم یا مهدیه جون قبلا میگفتی بَبه ینی بله حالا جدیدا میگی بَده. بعضی وقتام واسه خود شیرینی صداتو نازک میکنی و میگی ماما منم قند تو دلم آب میشه میگم جااااانم. بغل بابا رو هم صدا میزنی بعضی وقتام به بابا میگی ماما. اما تا حالا به من نگفتی بابا. جمله هم کم کم داری یاد میگیری. آب بده. أم بده. نی نی کو؟ اینا  . بعضی از کلمه هارو از وقتی برگشتیم خونمون یاد گرفتی مثل صندلی و دکمه و آینه و ابرو و ناخن

از رقصیدنات نگم که کشتی منو بس که رقاصی. طوری که با صدای تیک تیک راهنمای ماشین هم میرقصی و به قول معروف تا تقی به توقی میخوره تو هم خودتو تکون میدی. ناگفته نماند بجنورد که بودیم چهارتا عروسی رفتیم. این رقصیدنها هم از اثرات عروسیا هست. جدیدا که دستاتو میگیری بالا و آروم دور میزنی مثل رقصای باباکرمی. اگه من و بابا هم نگات کنیم که پیاز داغشو بیشترم میکنی. خیلی بامزه میشی تو اون لحظه. تا وقتی کوچیکی این حرکاتت برام لذت بخشه کیف میکنم میبینم اما دوست ندارم بعدنا که بزرگ شدی زیاد اهل رقص و موسیقی باشی.نه قبل از عروسیا رفتیم برات یه النگو گرفتیم با بابا و زنعمو. انقد خوشحال بودی از اینکه توی دستت النگو هست از مغازه که اومدیم بیرون تو خیابون همش دستتو بالا میگرفتی و به النگوت نگاه میکردی و ذوق میکردی میخندیدی.

کوچیکتر که بودی ینی حدود دوسه ماه پیش به دالی بازی خیلی علاقه داشتی. همیشه باهات بازی میکردم. یه شب که داشتم سحری درست میکردم تو از خواب بیدار شده بودی آروم اومده بودی بالای پله که به آشپزخونه اشراف داره یهو تا منو دیدی بلند گفتی دَ . انقد خندیدم به این کارت کلی قربون صدقت رفتم.بوس

عاشق پوشیدن کفش و دمپایی هستی بزرگ و کوچیک هم نداره. حالا چون هردو لنگشو نمیتونی بپوشی یه لنگه با پای راستت میپوشی. خونه مادربزرگ که بودیم همیشه دمپایی را رو میبردی این ور اون ور پیدا نمیکردیمشون. داد مامان بزرگو درآورده بودی.عصبانی

مشهد که بودیم مادربزرگ سینه زدن رو بهت یاد داده بود تا میگفت حسین حسین سینه میزدی. جالبش اینجا بود که وقتی حسین نی نی خاله زهرا رو هم صدا میکرد تو سینه میزدی. قه قهه وقتی بهت میگفتم دستا بالا دستاتو بالا میگرفتی. الان وقتی بهت میگم دست به سینه دستاتو روی سینت جمع میکنی. فدات بشم که خوردنی میشی تو اون لحظه.بغل

عاااااشق نی نی هستی. حسین که تازه دنیا اومده بود ما اولش نمیذاشتیم بهش نزدیک بشی میترسیدیم بزنیش یا بیفتی روش. بعد کم کم دیدیم نه خیلی لطیف با نی نی رفتار میکنی. آروم میری جلو و همش صداتو نازک میکنی و میگی نی نی  نی نی  ناز ناز و بوسش میکنی. بابای حسین انقد میخندید به این کارت میگفت باشه بیاد پیش نی نی کارش نداشته باشین. میگفت مهدیه مثل بقیه بچه ها نیس که بزنه خیلی مهربون و با احساسه.فرشته

اولین باری که من و تو تنهایی خودمون دوتا از خونه بیرون رفتیم وقتی بود که تو رو گذاشتم توی کالسکه و از خونه مادربزرگ رفتیم خونه خاله طاهره. حس خیلی خوبی داشتم که تا اون موقع تجربش نکرده بودم. بعد از اون همش دوست داشتم بذارمت توی کالسکه دوتایی بریم جایی. انقد که چابهار توی خونه بودیم و هرجا رفتیم با ماشین و با بابا رفته بودیم عقده شده بود برام که مث بقیه مامانا تورو ببرم بیرون بگردونم.غمگین

سفر که بودیم خیلی خوب بود یه لحظه پیش این بودی یه لحظه پیش اون. میرفتی با بچه ها بازی میکردی زیاد یادت از من نمیومد. مهمونی میرفتیم. پارک میرفتیم. خیلی خوش میگذشت هم به تو هم به من. بیشتر از این بابت خوشحال بودم که تو همبازی داری. از وقتی برگشتیم فقط من و تو هستیم تو خونه و همش به پروپای من میپیچی و توی دست و پامی. نمیذاری کارامو بکنم. همش دوس داری باهات بازی کنم. گوشی که دستم باشه که دیگه هیچی میای به زور میگیری یا سروصدا میکنی که بهت توجه کنم یا اگه کنارم دراز کشیده باشی با پاهات فشار میدی بهم. منم معمولا گوشی رو میذارم کنار و با جون و دل با تو بازی می کنم. محبت  اما بعضی وقتا که توی آشپزخونه ام یا کار مهم دارم واقعا اعصابمو خورد میکنی. بعضی وقتام به کشوها و کابینتای آشپزخونه گیر میدی یا سیب زمینی پیازا رو میریزی زمین یا یه دستمال پیدا میکنی اینور اونورو تمیز میکنی مثلا. به کیف پول بابا هم خیلی علاقه داری اگه دستت برسه هرچی توشه خالی میکنی توی خونه. یکی دوبار هم پولاشو پاره کردی. از چیزای دیگه که خیلی علاقه داری قلم و کاغذه. از چند ماه پیش قلم دستت میدادم الان دیگه قشنگ میگیری دستت خط خطی میکنی.

از خوردوخوراکت بگم. غذاهای سوپی رو بیشتر از برنجی دوست داری و میخوری. فرنی و آبگوشت خیلی دوست داری. از میوه ها هندونه و هلو و خربزه و انبه و کلا هر میوه راحت الحلقومی رو دوست داری. خوشمزه انگور اصلا نمیخوری. خرما هم گاهی میخوری گاهی نه. سیب زمینی هم قبلا میخوردی جدیدا زیاد علاقه نشون نمیدی. هفته ای دوسه بار هم تخم مرغ آبپز بهت میدم. میوه هارو برات خورد میکنم توی بشقاب یه چنگال کوچیک هم میدم دستت خیلی تمیز و باکلاس میخوری. زیبا اما امان از ماست خوردنت. بعد از خوردن ماست مجبورم کل لباساتو عوض کنم.

چکاپ پانزده ماهگیتو چون توی سفر بودیم شانزده ماهگی بردم. البته اونجا هم میتونستم ببرم ولی توی سفر چون زیاد نمیتونستم بهت برسم یه کم لاغر شده بودی بجنورد هم که رفتیم مریض شدی و تب کردی. گفتم برگشتنی ببرمت که وزن واقعیتو نشون بده.

قد: 88

وزن: 12.700

دور سر: 47

 

به لبتاپ علاقه و حساسیت خاصی داری. کافیه من یا بابا رو پشت لبتاپ ببینی تو هم میخوای بیای بغلمون و همش کلیدارو بزنی. خلاصه تا مارو بلند نکنی بلند نمیشی. خیلی وقتام از ضندلی میری بالا روی لبتاپ میشینی. الان که دارم برات مینویسم ده و نیم شبه و تو تازه خوابیدی. چشمک

 

عکساتو از قدیم به جدید میذارم. اول چابهار. بعد مشهد. بعد بجنورد آرام:

 

در حال فضولی تو گوشی بابا:

اینجا سیزده ماهته. عاشق لباسات بودی یکسره برمیداشتی دنبال خودت از اینور به اونور میبردی.

عااااشق اخماتم

با بابا تلویزیون میبینی:

اینجا هنوز برات کفش نگرفته بودم. با اینکه راه افتاده بودی ولی چون جایی نمیرفتیم نیازی نبود. چندروز بعد که میخواستیم بریم سفر رفتیم کفش و کلی چیز دیگه برات خریدیم:

مشهد. پارک بوستان:

مشهد پارک حجاب:

عاااشق حوله و دستمالی هرجا پیدا کنی همه رو به هم میریزی:

حرم:

اینم عکس یادگاری با بچه های گروه مامانا که یه روز توی کوهسنگی قرار گذاشتیم. از چپ: حسام، مهیلا، مهدیه جونم، نگاری، دلسا و علیرضا :

درخت انگور پیر و بزرگ خونه مادر بزرگ. عکاس: دایی علی

تو و امیرعلی (پسردایی) رفته بودیم گلبهار و از اونجا رفتیم روستای آبقد:

اینجا هم پارک حجابه و تو داری سبزه گره میزنی. چه آرزویی داری کلک چشمک

خاله طاهره بهت یخمک داده:

بجنورد. عروسی یوسف پسرعمه. تالار پرند:

باغ عمو ابراهیم. کلی آب بازی کردی اون روز. ولی بعدش مریض شدی. خیلی غمگین

جعفرآباد. خونه أنه:

باغ عمو ابراهیم:

عاااشق این عکستم. انگار یکیو ضربه فنی کردی قه قهه

تو و ابوالفضل. تولد داداش علی و داداش مصطفی:

اینجا رفته بودیم دنبال عروس:

پسندها (5)

نظرات (3)

گیلدا
23 مهر 94 18:58
ماشالله دخمل زرنگ همیشه به گشت و شادی
مامان فدیا
26 مهر 94 13:02
به به چ سفر خوببی داشتید الان چقدر دل همه برای این گل دختر و شیرین کاریاش تنگ شده
مامانی کوثــر و کهـرزاد
28 مهر 94 6:33
می بوســـــــــمت مهدیه جووووونم.